رمان غریبه آشنا
p⁸
ات : چی چی؟!تهیونگ؟!
م آت : ارع الان اومد زود باش بیا برا شام دیره
م آت رفت
ات : بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم ... ی میکاپ لایت انجام دادم و ی دست لباس پوشیدم (میزارم) موهاشو شونه کردم و ی جفت کفش پاشنه بلند هم پوشیدم که همرنگ لباسم بود کمی هم عطر زدم و رفتم پایین..سلام :)
همه : سلام
م ته : به به چه خانومی ² بار اومدم ندیدمت دلم برات تنگه شدم خوشگلم 🫂
ات : منم همینطور خاله ...نشستم و شام خوردیم ولی حواسم به غذا نبود فقط به ته نگاه میکردم اونم داشت با غذاش ور می رفت
ته : داشتم با غذام بازی می کردم که نگاه های سنگین یکی رو روی خودم حس کردم سرم رو بلند کردم آت بود ...بهش نگاه کردم که نگاهش رو ازم دزدید...مشکوک بود..برعکس دخترای دیگه هم قیافه داشت هم ساکت بود...
ات : ته برگشت سمتم و زود نگاهم رو ازش دزدیدم...
#حمایت-لایک
ات : چی چی؟!تهیونگ؟!
م آت : ارع الان اومد زود باش بیا برا شام دیره
م آت رفت
ات : بلند شدم و توی آینه به خودم نگاه کردم ... ی میکاپ لایت انجام دادم و ی دست لباس پوشیدم (میزارم) موهاشو شونه کردم و ی جفت کفش پاشنه بلند هم پوشیدم که همرنگ لباسم بود کمی هم عطر زدم و رفتم پایین..سلام :)
همه : سلام
م ته : به به چه خانومی ² بار اومدم ندیدمت دلم برات تنگه شدم خوشگلم 🫂
ات : منم همینطور خاله ...نشستم و شام خوردیم ولی حواسم به غذا نبود فقط به ته نگاه میکردم اونم داشت با غذاش ور می رفت
ته : داشتم با غذام بازی می کردم که نگاه های سنگین یکی رو روی خودم حس کردم سرم رو بلند کردم آت بود ...بهش نگاه کردم که نگاهش رو ازم دزدید...مشکوک بود..برعکس دخترای دیگه هم قیافه داشت هم ساکت بود...
ات : ته برگشت سمتم و زود نگاهم رو ازش دزدیدم...
#حمایت-لایک
- ۴.۱k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط